شادی را انتخاب کنید و جهان را با چشم اندازی روشن تر ببینید

کمتر از پنج سال از آسیب دیدگی سرم می گذرد که زندگی من را برای همیشه تغییر داد. متأسفانه، من بیش از دو سال، چندین روز در هفته را صرف رفتن به  مطب پزشکان و آزمودن انواع درمان ها کردم و در نهایت مجبور شدم این کار را متوقف کنم. من ویران شده بودم.

من قبلا به عنوان یک مربی فعال و مدیر مدرسه عاشق حرفه ام بودم. از بیست سالگی در کلاس درس بودم و در پنجاه و هفت سالگی بود که ناگهان به دلیل آسیب به سر، نتوانستم به مدرسه برگردم. دو سال اول، زمانی که در درمانگاه ها و مطب پزشکان نبودم، بیشتر اوقاتم در رختخواب یا روی مبل سپری می شد.

صادقانه بگویم، این فقط به این خاطر نبود که از نظر جسمی به شدت صدمه دیده بودم، بلکه به این دلیل بود که از نظر روحی هم آسیب دیده بودم. از آن روز وحشتناک تقریباً پنج سال پیش که ضربه به سر اتفاق افتاد، هر روز سردرد داشتم. البته هنوز هم مشکلات سرگیجه، سردرد، خستگی و خواب دارم. در نهایت یک عصب‌روان‌شناس تشخیص داد که در عملکرد اجرایی، پردازش، حافظه و یادآوری تاخیر دارم.

اما حتی این مشکلاتی روح من وجود داشت به اندازه ناراحتی عاطفی و صدمه ای نبود زمانی که فهمیدم دیگر نمی توانم به کلاس درس بروم.

اولین روز حضورم در مدرسه نوه ام در روز حضور پدربزرگ، مادربزرگ ها بعد از ضربه سرم بود. شوهرم کار را تعطیل کرد و مرا از خانه برد، درب مدرسه پیاده کرد، ماشین را پارک کرد و سپس مرا تا کلاس درس نوه‌مان همراهی کرد.

ما نمی توانیم دنیای غم ها را درمان کنیم، اما می توانیم انتخاب کنیم که در شادی زندگی کنیم.

~ جوزف کمبل

من همیشه روز پدربزرگ ها و مادربزرگ ها را در مدارسی که در آن کار می کردم و همچنین در مدارس نوه هایمان دوست داشتم. وقتی پدربزرگ و مادربزرگ ها به مدارسم می رسیدند، دوست داشتم به آنها سلام کنم. برخی از ارزشمندترین لحظات من زمانی بود که دانش آموزان مرا به پدربزرگ و مادربزرگشان معرفی می کردند.

من از شرکت در مراسم روز پدربزرگ و مادربزرگ در این سال بسیار هیجان‌زده بودم، زیرا این یکی از اولین دفعاتی بود که من برای چیزی غیر از قرارهای پزشکی از خانه بیرون می رفتم. 

من همچنان مشکلات تعادل، اضطراب، حملات پانیک، مشکلات بینایی، سردرد و سایر علائم ناشی از سندرم پس از ضربه مغزی و اختلال استرس پس از سانحه را داشتم  .

اما شوهرم بهترین پشتیبان من بود، بنابراین فکر کردم برای این تجربه خوب باشم. تا اینکه متوجه شدم در گوشه یک کلاس شلوغ در میان ازدحام ده ها پدربزرگ و مادربزرگ و دانش آموز گیر افتاده ام و راهی برای بیرون آمدن نداشتم و در پی این احساس من یک حمله پانیک تمام عیار داشتم. مشکل در تنفس، تعریق، لرزش – و حسی نزدیک به سنکوپ. شوهرم سریع از جمع عذر خواهی کرد و من را در میان جمعیت همراهی کرد و بلافاصله از کلاس بیرون آمد. من نتوانستم بمانم. من ویران شده بودم.

دفعه بعد که این اتفاق افتاد، من در یک بازی بسکتبال در مدرسه نوه‌هایمان شرکت می‌کردم که آنها در حال تشویق و رقصیدن بودند. فکر می‌کردم می‌توانم ازدحام جمعیت را تحمل کنم تا اینکه ناگهان جایگاه‌ها در اطرافم پر شدند و یک حمله پانیک دیگر به من دست داد که باعث تعریق، لرزش و مشکلات تنفسیم شد. دوباره شوهرم مرا در میان جمعیت همراهی کرد و از ساختمان بیرون آمدیم.

من برای بهبود این وضعیت، به قرارهای مشاوره‌ام برای درمان PTSD (اختلال استرس پس از سانحه) ادامه دادم . قرار ملاقات‌های پزشکی با گذشت زمان کمتر و فاصله دارتر می‌شد، و پزشکان ادعا می‌کردند که در حال بهبود هستم،

من در استفاده از مهارت های مقابله ای که بیش از دو سال به صورت هفتگی تمرین کرده بودیم، بسیار بهتر می شدم، اما همچنان مبارزه می کردم و الان در خانه فیزیوتراپی و بینایی درمانی خود را انجام می دهم. دیگر مثل قبل به متخصصان یا پزشکان مراجعه نمی کردم و به دلیل بیماری همه گیرکرونا ، از راه دور با مشاورم ملاقات می کردم، بنابراین حتی برای آن قرارهای هفتگی پزشکی هم از خانه بیرون نرفتم.

در حدود دو سال، می دانستم که چیزی باید تغییر کند. قلب و روح من به اندازه کافی رنج کشیده بود. فکر می کردم شادی درون من گم شده است و نیاز داشتم دوباره پیدایش کنم.

من داشتم نصفه زندگی میکردم. دوران حرفه ای من به دلیل آسیب دیدگی سر تمام شده بود و قرار بود بازنشسته شوم. زندگی اجتماعی من هم راکد شده بود زیرا نمی توانستم رانندگی کنم یا در جمعیت زیاد باشم.

اما می‌دانستم که زندگی‌ام تمام  نشده است  و چیزهای زیادی برای زندگی کردن دارم.

تصمیمی آگاهانه گرفتم که از زیر سنگم بیرون بیایم! قرار نبود زندگی من در گوشه نشینی و خودسوزی بدون شادی در قلب و روحم تمام شود.

می دانستم که باید شادی را از اینجا به بعد پیدا و انتخاب کنم. می خواستم سخت کار کنم تا طرز فکرم را تغییر دهم و اجازه ندهم آنچه برایم اتفاق افتاد زندگی ام را کنترل کند.

وقتی داشتم از زیر سنگ بیرون می آمدم، دوستان و خانواده متوجه تغییرات شدند. به آنها توضیح می دادم که زندگی ام را پس می گیرم و دوباره شادی را انتخاب می کنم. آنها به من افتخار می کردند. در واقع من به خودم افتخار می کردم.

اما گاهی متوجه شدم که مفهوم انتخاب شادی همیشه در بین مردم واضح و روشن نیست. به نظر می‌رسید که آن‌ها زیربنای معنوی لازم برای درک منظور من را نداشته باشند.

بنابراین، شروع کردم به توضیح اینکه دقیقاً چه کاری انجام می‌دهم – انتخاب شادی به عنوان یک سبک زندگی. توجه و طرز فکرم را از اتفاقی که برایم افتاده بود به همه چیزهای شگفت انگیز اطرافم تغییر دادم – گل ها، حیوانات، موسیقی، نور خورشید و لبخند.

من مانند مدیر مدرسه، تمرینات را تقسیم بندی کردم. از راهبردهای مشاورم برای کمک به پشت سر گذاشتن اتفاقات پیش آمده استفاده کردم و باید روی چیزهای مثبت تمرکز می کردم و تمرکزم را از چیزهای منفی برمی داشتم.

من  بیشتر می خندیدم (تماشای فیلم های کمدی بیشتر و برنامه ریزی گذراندن زمان با افراد سرگرم کننده). حتی به بهم ریختگی خانه ام در زمان استراحتم می خندیدم و تصمیم گرفتم فقط “خوش به حال این آشفتگی” را تلفظ کنم.

کم کم مشغول نظافت خانه و مرتب شدن دوباره شدم. خوشبختانه شوهرم در آن دوران سخت بسیار صبور و فهمیده برخورد می کرد. انباشته شدن لباس ها، به هم ریختگی خانه، ظروف تلمبار شده.

سپس بر روی نگرش سپاسگزاری تمرکز کردم و چیزهایی را که می‌توانستم کنترل کنم مثل نگرش، سخنان، رفتار و پاسخ‌هایم به زندگی را کنترل می‌کردم. همچنین به جای اینکه خودم را به خاطر کامل نبودن (یا عدم تواناییم برای کار کردن) سرزنش کنم، عیوبم را پذیرفتم.

هر چه بیشتر در مورد انتخاب شادی صحبت می کردم، احساس قدرت بیشتری می کردم که می توانم زندگی ام را پس بگیرم و می توانستم هر روز شادی بیشتری را در اطرافم ببینم و احساس کنم.

دوباره برای دور هم جمع شدن خانوادگی برنامه ریزی کردم و یاد گرفتم چگونه با سردرد و حملات پانیک زندگی کنم و همزیستی مسالمت آمیز داشته باشم.

فهمیدم که این خوب نیست اگر بخواهم چیزی را به دلیل داشتن روز بد لغو کنم و برای بد حالی من دنیا از هم نمی پاشد. من این واقعیت را پذیرفتم، همینطور خانواده و دوستانم.

تمام زندگی من تغییر کرد. طرز فکرم عوض شد و احساس کردم شادی به قلب و روحم بازگشت.

اکنون توانسته ام ارزش بازنشستگی را ببینم و آن را دوست داشته باشم! اکنون دوباره شروع به ساخت جواهرات کردم. خانه من تمیزتر و منظم تر از بیست سال گذشته است و الان  از زمان آسیب دیدگی به سر، عملکرد بسیار بیشتری دارم.

نه به این دلیل که همه بهتر هستم، بلکه به این دلیل که ذهنیت بهتری دارم. من شادی را انتخاب کردم و او همه چیز را تغییر داد!

برخی روزها از بقیه روز ها بهترند. بعضی روز ها نه. همیشه همینطور است. اما من دیگر زیر یک سنگ زندگی نمی کنم – یا در رختخواب زیر لحاف!

من از طریق همه اینها آموخته ام که انتخاب شادی یک سبک زندگی است و من زمانی که از آسیب سرم بهبود می یابم و زندگی ام را پس می گیرم که آن را زندگی کنم.

من دوباره قدرتمند و با اعتماد به نفس شده ام، زیرا این منم که کنترل می کنم که چگونه دنیا را ببینم.

شادی دریچه ای است که از طریق آن دنیا را می بینید. شادی را انتخاب کنید و دنیا را از منظر جدیدی خواهید دید.

منبع Tiny Buddha

مقالات مرتبط

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *