چگونه یک دقیقه ذهن آگاهی زندگی من را به طور کامل تغییر داد
من اعتراف می کنم که یک زندانی ذهن بودم. میتوانستم ساعتها فکر کنم و از سوراخ لانه خرگوش در ذهنم پایین بروم و سعی کنم پاسخی برای انواع موقعیتها پیدا کنم.
حدود ده سال پیش با فرسودگی شغلی دست و پنجه نرم کردم. قبل از آن حدود بیست و دو سال پرستار بودم. تنها چیزی که بلد بودم پرستاری بود و با آن تعریف شده بودم. راست است که می گویند، “یک پرستار همیشه یک پرستار است.”
این امر ترک پرستاری را سخت می کند، حتی زمانی که تبدیل به امری ناسالم می شود.
من همیشه در مناطق پر استرس مانند اورژانسهای مراقبتهای ویژه و تروما کار کردهام، اما فرسودگی شغلی باعث میشود که از نظر جسمی و ذهنی در آنجا نباشمو حضور نداشته باشم. ناراحت کننده است که بگویم، اما می دانستم در آن وضعیت، من هیچ دلسوزی برای تقدیم کردن نداشتم.
من از نظر جسمی خسته شده بودم، نمی توانستم تمرکز کنم، مدام گریه می کردم، و اضطرابی که از شغلم ناشی می شد غیرقابل تحمل بود. باید می فهمیدم چرا این اتفاق افتاد و جای راه را اشتباه رفته ام و این باعث می شد درگیر تفکر بیش از حد باشم.
قبل از همه اینها، من یک فرد برنامه ریز و با هدف بودم ولی در آن زمان تنها چیزی که می توانستم برنامه ریزی کنم این بود که روی مبل بنشینم تا فکر کنم.
گاهی اوقات به معنای واقعی کلمه با خودم می نشستم و زندگی ام را تجزیه و تحلیل می کردم، که فقط پشیمانی، سرزنش و ناامیدی بیشتری به همراه داشت.
به جایی رسیدم ه روحیه ام را از دست دادم که باث شد وضعیت از آنچه که بود هم بدتر شود.
بخش غم انگیز در مورد فرسودگی شغلی این است که تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده باشد شما چیزی را متوجه نمی شوید ، بنابراین تمایل دارید به مشاغلی که این بلا را به سر شما آورده بازگردید و برای من این محیط های پر استرس بود که فرسوده ام می کرد و باز هم به آنها باز می گشتم. من آنچه را که می دانستم انجام می دادم، نه آنچه را که باید انجام دهم.
چندین بار شکست خوردم و پنجمین شغلم را هم به دلیل فرسودگی شغلی ترک کردم و حالا پول در حال کم شدن بود.
به کجا رسیده بودم؟
من در حالی که ویران شده بودم، کار کردن را به کلی متوقف کردم و از پس اندازم برای گذران زندگی استفاده می کردم.
روی کاناپه مینشستم و «استراتژی» طراحی می کردم، یعنی ساعتها به همه چیز فکر میکردم.
پشیمانی، رویاهای از دست رفته، اضطراب آینده نامشخص، مرور تصمیمات شغلی بد در ذهنم می چرخید. سپس از روی کاناپه و زیر پتو آینده ام را با اهداف غیرواقعی برنامه ریزی می کردم و به این امید بودم که یک منبع الهی به من کمک کند.
تقریباً در آن زمان، دوستی به من گفت که باید از سرم بیرون بیایم و حاضر باشم. این زمانی است که لحظه شگفت انگیز فرا می رسد.
ولی در وضعیتی بودم که ذهن آگاهی غیر قابل دسترس به نظر می رسید ولی این چیزی بود که باید تجزیه و تحلیلش می کردم. کمی ذهن آگاهی را آموخته بودم ولی اشتباه می کردم.
فکر می کردم که دور از ذهن و مشغول تماشای افکارم هستم غافل از اینکه حتی این ها هم به معنای چیزهای بیشتری برای فکر کردن بود. سعی می کردم ذهن آگاهی را پیدا کنم ولی آن را به کاناپه ام بر می گرداندم.
تا اینکه یک روز…
بالاخره از روی مبل بلند شدم و رفتم قدم بزنم. کنار یک نهر نشستم و قبل از اینکه بفهمم، حدود یک دقیقه کاملاً در حال تماشای برگی کوچک بودم. برگ در آب می چرخید و در حالی که در جریان شناور بود می پیچید. مثل من سختی نمی کشید. اجازه می داد جریان آب آن را به جایی که باید برود ببرد. اگر به صخره برخورد می کرد، می پیچید. اگر گیر می کرد با حرکت ملایم آب گیر می کرد.
این برگ کوچک هیچ مقاومتی در برابر آنچه اتفاق می افتاد نداشت.
در آن لحظه همه چیز تغییر کرد. وقتی این حس آرامش در وجودم جاری شد، فضای عجیبی را احساس کردم.
این حضور بود
دست کشیدن از مبارزه رها کردن افکاری که من را در گذشته نگه داشته اند.
این یک تجربه قدرتمند بود. گرچه برای یک دقیقه اتفاق افتاد.
زودگذر بود
بین فکر کردن زیاد و حواسپرتی به این سو و آن سو میرفتم.
من با جریان پیش نمی رفتم. در عوض، با آن مبارزه می کردم و سعی می کردم جهت جریان را کنترل کنم.
بعد متوجه چند نکته مهم شدم…
من می توانم برای لحظات کوچک تمرکز حواس قدردان باشم. پنج ثانیه یا یک دقیقه ارزشمند بود.
من نیاز داشتم که تلاش برای ذهن آگاه شدن را متوقف کنم. این چیزی ملموس نبود که بتوانم آن را در خودم نگه دارم، بگیرم یا بکشم. قبلاً آنجا بود و منتظر بود تا مقاومتم را در برابر آن رها کنم.
یاد گرفتم که آگاه بودن می تواند در هر زمان و هر مکان اتفاق بیفتد. لازم نیست چیز بزرگی باشد. میتوانم حواسم به شستن دستهایم، نوازش گربهام، یا گوش دادن به صدای عبور ماشین باشد.
این چیزهای ساده معنای بیشتری پیدا کردند.
اما همچنان زودگذر بود. تا اینکه سرانجام تجزیه و تحلیل ذهن آگاهی را متوقف کردم.
سعی میکردم تجربهی ذهنآگاه بودن را ایجاد کنم، به جز اینکه آن را از منظر حافظه تجربه میکردم، و سپس مشتاقانه منتظر تجربه بعدی در آیندهام بودم.
در آن لحظه متوجه شدم، زودگذر مشکلی ندارد.
لحظه حال همیشه زودگذر است زیرا نقطه زمانی بین گذشته و آینده است. ماندن در لحظه حال یعنی ماندن در زمان حال بدون نگرانی از قبل یا بعد.
اکنون به تمام افکارم به عنوان جریانی از آگاهی نگاه می کنم و می توانم در حالی که در حالت آرامش باقی می مانم، روی آن شناور باشم. اینجا مبارزه ای نیست. بدون مقاومت …
در طی دو سال بعد، فرسودگی شغلی من از بین رفت، تفکر بیش از حد و اضطرابم کاهش یافت و توانستم دوباره به پرستاری برگردم.
این بار، آهسته شروع کردم، در یک خانه سالمندان کوچک کار کردم، مراقبت های خانگی را انجام دادم، و سپس در نهایت به بیمارستان بازگشتم، البته در یک محیط بدون استرس.
بالاخره آرامش و خشنودی را در چیزهای ساده یافتم و توانستم لحظات کوچک آرامش را برای بیماران و همکارانم به ارمغان بیاورم. بالاخره بعد از مدت ها برای اولین بار از حرفه ام لذت بردم.
ذهن آگاهی بخش بزرگی از زندگی من است و از درس هایی که این موقعیت به من داده است سپاسگزارم. بدون آن من هرگز لحظهای که زندگیم را تغییر میداد، نداشتم.
من اکنون از طی مسیر با جریان قدردانی میکنم، زیرا به آن رهای کوچکی تبدیل شدهام که لحظه به لحظه در جریان زندگی حرکت میکند.
حس حضور دارم.. مهم نیست زودگذر است یا نه، همین طوری که هست عالی است.
منبع Tiny Buddha
پاسخها